و اما ادامه داستان.

در پست قبلی به خاستگاری رفتیمو کلی راه پیمودیم و شرق و غرب کشور را یکی کردیمو کلی گره زدیم تا من به او برسم، از همان اوایل با ناز و کرشمه هایش دلم را برد به دنیای عاشق پیشگی.یادم می آید چه زیبا میخندیددوست داشتم تنها او را ببینم! برایم بس بود کافی بود حد نهایت بود 

فقط میخواستم در کنارش باشم میخواستم عطر تنش را حس کنم از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان وقتی مرا در آغوش گرمش میگرفت زمان از حرکت می ایستاد هر چند در تمام لحظات میخواستم بگویم هنوز زود است من عاشق تو نیستم عاشق عشق دوران کودکیم هستم ولی مهرش و دوست داشتنش مرا دیوانه میکرد تا ان زمان کسی مانند او مرا دوست نداشت نمیدانم شاید من تنها دوست داشتن او را دیدم و البته حس کردم

نمیدانم این همه سال چگونه در کنارش بودم و به دوست داشتن هایمان در آن روز ها فکر نکردم

راستش را بخواهیددر کنار او بودن برایم سخت بود جه در زمانی که داستان ما پیش میرود(پسا خاستگاری!) و چه در زمان کنار هم بودم روح و جسممان و چه الان در دوری ما از هم.

میدانید سخت است در کنار کسی که هر چند عاشقش نیستی اما عمیقا و شدیدا دوستش داری باشی و تمام مدت به ترس هایت فکر کنی  سخت است نگران برخورد پدر و مادر و خانوادت باشی نگران نداشته هایشان زمانی که تو هیچ نداری و تنها دارایی تو یک تراول 50 هزار تومانی کهنه ته جیبت است.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

راهنماي سفر پکیج ایران رادیاتور در شیراز - فلاح زاده خريد و فروش باغ ويلا در منطقه شهريار بهسایی کیوسک Carol دکلمه های شاهو قادری John آموزش عکاسی فروشگاه اینترنتی لوازم جانبی موبایل و تبلت