و اما ادامه داستان.
در پست قبلی به خاستگاری رفتیمو کلی راه پیمودیم و شرق و غرب کشور را یکی کردیمو کلی گره زدیم تا من به او برسم، از همان اوایل با ناز و کرشمه هایش دلم را برد به دنیای عاشق پیشگی.یادم می آید چه زیبا میخندیددوست داشتم تنها او را ببینم! برایم بس بود کافی بود حد نهایت بود
فقط میخواستم در کنارش باشم میخواستم عطر تنش را حس کنم از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان وقتی مرا در آغوش گرمش میگرفت زمان از حرکت می ایستاد هر چند در تمام لحظات میخواستم بگویم هنوز زود است من عاشق تو نیستم عاشق عشق دوران کودکیم هستم ولی مهرش و دوست داشتنش مرا دیوانه میکرد تا ان زمان کسی مانند او مرا دوست نداشت نمیدانم شاید من تنها دوست داشتن او را دیدم و البته حس کردم
نمیدانم این همه سال چگونه در کنارش بودم و به دوست داشتن هایمان در آن روز ها فکر نکردم
راستش را بخواهیددر کنار او بودن برایم سخت بود جه در زمانی که داستان ما پیش میرود(پسا خاستگاری!) و چه در زمان کنار هم بودم روح و جسممان و چه الان در دوری ما از هم.
میدانید سخت است در کنار کسی که هر چند عاشقش نیستی اما عمیقا و شدیدا دوستش داری باشی و تمام مدت به ترس هایت فکر کنی سخت است نگران برخورد پدر و مادر و خانوادت باشی نگران نداشته هایشان زمانی که تو هیچ نداری و تنها دارایی تو یک تراول 50 هزار تومانی کهنه ته جیبت است.
تنهایی هیچ چیزی که نداشته باشد آدم شاعر میشود اگرم شاعر نشود کپی کار خوب و زبردستی میشود! در تنهایی آدم کلی ترانه جدایی و غصه دار میشنود که ترانه سرا خود را در قالب ارسطو و افلاتون تصور کرده و جملاتی را بر دفتر مشق ترانه می آورد که باید سال ها به آن خیره شد!
یکی از جملات قصار این است که شکست من پیروزی تو نیست
شادمهر عزیز در یونان باستان این جمله را بر تخته سنگی نوشته و امروز برای ما میخواند یا بدانیم و بدانند که شکست من پیروزی تو نیست.
شاید باید به طرف بگویم این همه تلاش میکنی تا من را خوار و حقیر جلوه دهی بدان که شکست من پیروزی تو نیست!!
این روزهای تنهایی که در جدایی سپری میکنم درس های زیادی بمن آموخته شاید در آینده پس از تعریف داستان رسیدنم به این حال روز بنویسم تا از یادم نرود که چه بر من کرد.
چقدر سخت است پدر و مادر و اهل منزل را همراه کنی تا در تاریخی مقرر شده قطر کشور را بپیمایند تا برای تو خاتسگاری کننددختری را در نگاه اول شاید علاقه ای به او نداشتند اما به خاطر گل رویت موافقت کنند و چه احمق بودم که به توصیه های آن ها گوش ندادم. گفتند بالا بالاست حرفت را گوش نمیدهد قدر خودت را بدان چه کم داری جه میخواهی . همه را میدانستم اما قول داده بودم با او ازدواج کنم
شاید با دیدن شهر محل زندگیش یا شغل پدر و مادرش تا حدی متوجه شده بودم جفت من نیست اما مسیری بود که در ان بودم و خلاصی از آن نداشتم میدانستم مادرش مادر زن واقعیست و هر آنچه گفته اند و شنیده ام در او صدق میکند میگفتم همش حرف است خانواده اش خوب است پدرش مهربان است و . ولی خانواده بی تجربه ای داشت و مادرش تحت نظر خواهرانش، هر چند خواهرانش مهربان تر بنظر میرسیدند
خواستگاری تمام شد و تا مدتها دروغ و راست را بهم آمیختم تا نظرت منفی ایجاد شده در جلسه خاستگاری را رفع و رجوع کنم
خیلی سخت گذشت. سالی که نیت از بهارش پیداست.
دوران خوش و ترسناک نامزدی عجب حال و هوایی داشت. پیجاندن کلاس و استاد تا شرکت در همه کلاس های طرف مقابل جهت جلوگیری از نگاه مشکوک استاد و همکلاسی های او.
شاید زیباترین روزهایمان همان بود همان لحظات پیجاندن و تا نیمه شب دور دور .و نگاه پر معنی خانواده پس از خروج صبح از منزل به بهانه درس و دانشگاه و برگشتن نیمه شب! و امان از کلاس های جبرانی و فوق برنامه و پروژه و تحقیق و در این دوران ناگهان قوه خلاقیت و کار گروهی جوانان فعال میشود و چه کارها که به دستشان نیمدهد!
چقدر زود زمان خاستگاری فرارسید.
مینویسم پس هستم!
اما چرا اینجا مینویسم؟ سادست نمیدانم!! شاید در تنهایی خودم به این موجود قدیمی و از کارافتاده بلاگ برخوردم و تصمیم گرفتم اینجا بنویسم. میخواهم از زندگی پر از شکستم بنویسم، از شکستم توسط پدرم، خانواده ام، همسرم از شکستی که گاهی فکر میکنم از پدر به ارث برده ام
شاید پدرم اگر مینوشت من امروز از جدایی و شکست هایم نمینوشتم
چرا این گونه شد؟ چرا چرا. چرا همش قر میزنیمو کاری نمیکنیم؟؟ حداقل بنویسیم راستش را بخواهید این تنها کاریست که میتوانم انجام دهم آن هم دست و پاشکسته شاید برای دل خودم تا سبک تر شود شاید برای دیگران رهگذرانی که در جستجوهای گاها بی هدف شایدم با هدف سری به این دفتر بزنند. بایتان بگویم قرار نیست سیر و پیاز زندگیم را بنویسم نمیدانم که بنویسم سال ها در خواب بوده ام و مانند شب زده ای که نیمه شب با صدای گرگ از خواب میخیزد و شاید هیچ گاه به خاطر نیاورد در خوابش جه شیرینی و ترشی داشت که نمیخواست از آن بیدار شود شایدم نمیتوانست بیدار شود.
مینویسم از امروز تا دیروز
سی سال به عقب چند سال به جلو
شاید بدانی که چقدر سخت است به پشت سرت نگاه کنی و ببینی همه بر باد رفته اند خانه ای نداری و اگر عنایت پروردگارت هر آن چه که میپرستی یا می گویند که میپرستی با باید بپرستی، نبود الان گوشه ای از این شهر بی حساب و کتاب و ترسناک جان به جان آفرین تسلیم کرده بودیو رفته بودی به جایی شاید بهتر از اینجا.
هیچ کدام از نوشته هایم را ویرایش نمیکنم پس پر از اشکال و گسستگی در جریان متن است بر من ببخشید چرا که بر خود بخشیدم.
درباره این سایت